نورنور، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

نور زندگیمون

دلنوشته 25

سلام‌گلم ... الان داداشی چهار ماهشه... منم سرم شلوغتر از همیشه س... هربار میام اینجا پست میذارم به خودم و خودت قول میدم از این به بعد مرتب بیام.... ولی از طرفی حسین و از طرف دیگه تو...  خیلی شیطونی میکنی ... مجبورم میکنی سرت داد بزنم... ولی بعدا شاید بهم حق بدی... از این حرفا گذشته جدیدا خیلی هوس مدرسه کردی...! مرتب و با یه لحن اروم و معصومانه بهم میگی منو ببر مسسه!! یعنی مدرسه! منم قول دادم که قشنگترین لوازم مدرسه رو واست بخرم... خودم تا مدرسه میبرمت و میارمت... اخه تو عشق منی... نمیذارم تنها باشی.... پ.ن: این پست برمیگرده به تاریخ 11مهر 92  که به دلیل شیطونیای نونو و داداشی به الان موکول شد...!
22 دی 1392

دلنوشته 24

اینروزا داری مثل یه خواهر بزرگ گل واسه اومدن داداشیت اماده میشی... خیلی هم دوسش داری... چیزی به اومدنش نمونده، همه لوازمشو اماده کردیم و فقط داریم روزشماری می کنیم. مامانی هم اینروزا خیلی سنگین شده و اصلا نمیتونه بازی هایی که دوست داری رو باهات انجام بده ولی بهت قول میدم همینکه حالم خوب شد جبران همه این روزا رو برات میکنم. تو زیباترین اتفاق زندگیم هستی... هرچی میگذره بیشتر عاشقت میشم، حتی باور کن احساسم از عشق هم گذشته! نمیدونم اسمشو چی باید بذارم. زندگیمو خیلی دوست دارم، به دلیل بودن تو و بابای نازنینت که عزیزتر از جونم هستین... ایشالا حسین قشنگمون هم هرچه زودتر به جمعمون اضافه بشه و خوشبختیمون رو تکمیل کنه. اینروزا شیرین زبونیات بی...
18 ارديبهشت 1392

دلنوشته 23

خیلی وقته برات ننوشتم ولی مطمئنم میتونی درک کنی... داداشی تو شکمم خیلی خستم میکنه دیگه جون نوشتم برام نمیذاره.... قبلنا موقعی که میخوابیدی میومدم و برات مینوشتم ولی مدتیه همینکه میخوابی منم زود باهات خوابم میگیره. یه مدت پیش وسایل و سیسمونی داداشی رو با هم اماده کردیم، خیلی ذوق داشتی و خوشحال بودی. موقعی که از داداشی واست تعریف میکنم خوشت میاد، بالشتشو میذاری رو پاهای کوچولو و خوشگلت و تکونشون میدی بهم میگی خودم میخوابونمش رو پاهام! هرچی بزرگتر میشی زیباتر و ظریفتر میشی، همیشه میگی من باربی هستم، لباساتو هی عوض میکنی، موهاتو باز میکنی یا بهم میگی مثل باربی برات ببندمش، صندل کوچولوی سفید و پاشنه دارتو پا میکنی و با ظرافت خاصی راه میری... خوشح...
3 فروردين 1392

دلنوشته 22

الان که دارم این پست رو تایپ میکنم اروم خوابیدی و داری خواب فرشته های اسمون رو میبینی... همونایی که قبل اومدن پیش ما باهاشون زندگی میکردی، همونایی که الان یکی یکی دارن میان رو زمین تا مامان و بابایی مثل من و باباییت رو خوشحال کنن. دیشب تسبیحت که مخصوص خودته رو گرفته بودی و داشتی اروم و با زبون خودت با خدا جونمون صحبت میکردی، همون لحظه بابایی نگاهم کرد و ازم پرسید: ارزوی دیگه ای داری؟؟ منم مثل همیشه که این سوال ازم میشد با تمام وجودم گفتم: به خدا نه...
3 فروردين 1392

دلنوشته 21

سلام خوشتیپ من... بااینکه وقتی بهت فکر میکنم حرفی برای گفتن پیدا نمیکنم ولی بازم دوست دارم برات بنویسم... دیروز مامان جون از سفر اومد.. مثل همیشه کلی لباسای خوشکل و شیک همراش بود... همشون هم برای تو... راستی میدونستی اطرافیانت همیشه از عروسک بودنت میگن؟ از خوش پوشیت میگن و از ناز و ادات؟ که خیلی هم بهت میاد... ولی من وجودتو دوست دارم.... نفستو تو خونمون دوست دارم... حتی موقعی که خوابی حتی اگر جلوم نباشی عطر بدنت تمام فضای خونه کوچیک خوشبختیمون رو پر کرده.... من و بابایی تو رو نفس میکشیم... پس همیشه برامون بخند... اگه روی ماهت، وجودت، خنده هات و بازیات نباشه نفسمون میگیره... همیشه بخند...
4 تير 1391

دلنوشته 20

    خیلی وقته برات ننوشتم.... ولی همش تقصیر خودته! همیشه با بازی گوشیات سر مامانی رو گرم میکنی و نمیذاری به هیچ کاری برسم. از میمی هم گرفتیمت.. تو هم با آغوش باز این اتفاق رو قبول کردی و بعد از یه هفته کاملا شیر رو از یاد بردی، تنها مشکلی که با این موضوع داریم اینه که شیر رو دوست نداری! برای همین برات شیر موز، شیر طالبی و بعضی وقتا شیر کاکائو درست میکنم... با بابایی هم صمیمی تر شدی صبح ها که از خواب بیدار میشی یه ریز میری تو بغل بابایی و موقعی که میخواد بره سرکار تا دم در بدرقش میکنی و بعدا میای منو بیدار میکنی، با دوتا انگشتای کوچولوت لپامو میکشی و دستتو بوس میکنی! بعدا هم میگی:بابا....بای باااای... و دستتو به علامت با...
28 ارديبهشت 1391

دلنوشته 19

دوست دارم لحظه لحظه تماشات كنم و از بودنت لذت ببرم .. دوست دارم ساعت ها به چشماي سبز آبيه خوشكلت خيره بشم و تمام زيبايي هاي دنيا رو توش ببينم .. دوست دارم موهاي صاف و طلاييت رو نوازش كنم و با تمام وجودم از خدا تشكر كنم .. اميدوارم لايق اينهمه زيبايي تو زندگيم باشم .. لايق داشتن دختري با چشم هايي پاك تر از پاكي . سي و دو روز به اولين روز بهار مونده ولي من دوساله كه اون رو در آغوش گرفتم . دوساله كه حس ميكنم تمام زيبايي ها مال منه .. دختري از جنس بهار .. زيباتر از يك شب مهتابي .. با لبخندي گرمتر از خورشيد تير ..     ...
28 بهمن 1390

دلنوشته 18

امروز صبح من و بابايي برديمت درمانگاه براي گرفتن قد و وزنت.. قدت 78 سانت و وزنت 10 كيلو.... وزنت از ماه قبل تغييري نكرده ولي به قدت 2 سانت اضافه شده... خدارو شكر همه چي رو به راهه و رشدت مشكلي نداره. من و بابايي كلي ذوق كرديم كه قدت بلندتر شده، راه رفتنت هم خيلي بهتر شده طوريكه از وقتي بيدار ميشي تا موقعي كه ميخواي بخوابي همش داري راه ميري! الان هم كه دارم اين خاطره رو تايپ ميكنم كنترل تلويزيون رو گرفتي و محكم داري ميكوبي رو زمين و كلي ذوق كردي! قربون دختر شادم برم من! دندونات هم يكي يكي دارن در ميان.. كوچولو و سفيد درست عين مرواريد. وقتي بهت ميگيم: نونو بذار دندوناتو ببينيم، دهنتو باز ميكني كه دندوناتو نشون بدي! فداي اون دهن ك...
2 شهريور 1390

دلنوشته 17

  روز به روز داري بزرگتر و خانم تر ميشي... منم از اين حس زيبايم نهايت لذت رو ميبرم... حسي كه با صدتا دنيا عوضش نميكنم.... وقتي موقعي كه اروم خوابيدي نگاهت ميكنم ارامش خاصي رو ميبينم كه هيچ جا نديدم... وقتي موقعي كه از خواب بيدار ميشي و بغلم ميكني، عطر تنت رو حس ميكنم، ميفهمم كه بوي بهشت نميتونه از اين خوش تر باشه...     نور من؛ اينو بدون كه من و بابايي هيچ انتظاري ازت نداريم، با تمام وجودمون، تا جايي كه ميتونيم بهت محبت ميكنيم... عشق ميورزيم... دنيا رو پيش پات ميزاريم و در مقابل فقط صالح بودنت رو از خدا ميخوايم... سالم بودنت رو...  ارزوهاي زيادي برات داريم.... در راس اونها خوشبختيت.... اميدواري...
1 شهريور 1390