دلنوشته 13
امروز داشتم لباس میشستم و تو انگار داشتی گریه میکردی منم نشنیدم، اخه صداي ماشين لباس شويي بلند بود. بعدا كه صداتو شنيدم دويدم كه بيام پيشت ديدم دم در اتاق سرتو گذاشتي رو زمين و گريه ميكني بعدا سرتو بلند كردي و همين كه منو ديدي با گريه گفتي:ما..ما! منم اينو كه از زبونت شنيدم كلي شوك شدم و از خوشحالي نفهميدم چجوري بغلت كردم، كلي فشارت دادم و بوسيدمت تو هم خوشحال شدي و خنديدي معمولا ني ني ها هميشه بابا رو قبل از مامان ياد ميگيرن... ولي تو عزيزدل خودمي. وقتي بابايي شنيد گفتي مامان كلي حسوديش شد منم دلداريش دادم كه دفعه بعد ميگه بابا...! اين روزا همش داري سينه خيز ميري.. خيلي هم بانمكي دستو پات هم محكم و قوي تر شده ميتوني خودتو بال...