نورنور، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

نور زندگیمون

دلنوشته 5

امروز رفتم دکتر... انتظار داشتم وقتی بهش میگم نه ماهم تموم شد بهم بگه فردا برو بیمارستان امپول فشار بزن ولی برعکس توقعم بم گفت هنوز تا ده روز باید صبر کنی، اگه تا اون موقع علائم زايمان نداشتي برو بيمارستان... خدايا اين انتظار كشيدن خيلي سخته، از نه ماهي كه گذشت هم سخت تره... انگار هر هفته هفت ساله! ولي با وجود همه اينا خيلي خوشحالم ني ني سالمه و شاد. خدايا شكرت كه اين نعمتو بهمون عطا كردي... شايد ما كه الان داريم بابا و مامان ميشيم درست قدر ندونيم ولي وقتي ميبينم بعضي ها به خاطر بچه دار شدن روز و شب دعا ميكنن و شب و روز ندارن دلم ميگيره. خدايا كمكم كن بيشتر قدر اين نعمتو بدونم. خدا جون: ازت ميخوام به همه اونايي كه عشق ني ني تو دل...
17 بهمن 1389

دلنوشته 4

روز جمعه نه ماه بارداریم تموم میشه، ولي هنوز خبري ازت نيس. قربونت برم كه همش داري برامون ناز ميكني. نميدوني چقد دلمون برات له له ميزنه، بيا ديگه خسته شديم از بس منتظر مونديم. ديشب رفته بوديم خونه ماماني (مامان خودم) اونجا هي پاهاي كوچولوت رو تكون ميدادي، زانوهاتو حس ميكردم، كوچولو و نازي. هي تكون ميخوردي و ماماني همش قربون صدقت ميرفت. شنبه وقت دكتر دارم... اگه تا اون روز اومدي پيشمون كه هيچي.. اگه نيومدي بايد بريم دكتر ببينيم چيكار ميشه كرد. قربون دخملي شيطونم ۱۳۸۹/۴/۲۲
17 بهمن 1389

دلنوشته 3

دیشب کمرم خیلی درد میکردَ یه لحظه فک کردم دیگه نمیتونم تحمل کنم... ولی بعدا که یادم اومد نزدیک اومدنتهَ دردم یادم رفت و سعی کردم بخوابم. الانم درد دارم ولی مهم نیست. این روزا هر روز دارم پیاده روی میکنم... وای خدایا کی میشه کوچولوی من به دنیا بیاد که دنیامون عوض شه... خدا جون مواظبش باش... ۱۳۸۹/۴/۷ ...
17 بهمن 1389

دلنوشته 2

امروز لباساتو که تو بیمارستان لازممون میشه رو اماده کردم... دیگه تقیبا همه چی تمومه... فقط مونده بیای و خوشحالمون کنی، خوشبختانه درد زيادي ندارم، به جز درد كمر كه شبا مياد سراغم.. همه اينا در مقابل لذت داشتنت هيچه. الان هفته ۳۷ بارداريمه عزيزم... يعني تو الان كامل كاملي. مثه يه فرشته كوچولو خودتو تو دل ماماني جمع كردي. مطمئنم تو هم دوس داري هرچه زودتر بياي پيشمون و ماماني و بابايي رو خوشحال كني. من هيچي از خدا نميخوام جز اينكه سالم باشي... سالم و صالح. بعضي وقتا با خودم ميگم:خدايا دخترم رو زود بهم يرسون، ولي بعدا كه فكر ميكنم ميبينم بايد بيشتر تو دل ماماني بموني كه سالم تر به دنيا بياي... از اين هفته ديگه مامان و بابايي و همه اما...
17 بهمن 1389

دلنوشته 1

بی صبرانه منتظرت هستم... روزا چقد دیر میگذره، باورم نميشه از وقتي فهميدم باردارم ۹ ماه گذشت. هفته هاي كمي مونده ولي انگار هر روزش يه ماهه، منتظر اون روزم كه به دنيا بياي، بغلت كنم، بوست كنم، بهت بگم چقد عاشقتم... تو مثل يك نور هستي كه به زندگيمون تابيدي... هيچ موقع فكر نميكردم اومدنت اينقد دنيامون رو عوض ميكنه، نوراني ترش ميكنه. براي همين اسمتو ميذاريم نور... چون زندگيمون رو روشن كردي... ۱۳۸۹/۳/۳۰
17 بهمن 1389
1