دلنوشته 20
خیلی وقته برات ننوشتم.... ولی همش تقصیر خودته! همیشه با بازی گوشیات سر مامانی رو گرم میکنی و نمیذاری به هیچ کاری برسم.
از میمی هم گرفتیمت.. تو هم با آغوش باز این اتفاق رو قبول کردی و بعد از یه هفته کاملا شیر رو از یاد بردی، تنها مشکلی که با این موضوع داریم اینه که شیر رو دوست نداری! برای همین برات شیر موز، شیر طالبی و بعضی وقتا شیر کاکائو درست میکنم...
با بابایی هم صمیمی تر شدی صبح ها که از خواب بیدار میشی یه ریز میری تو بغل بابایی و موقعی که میخواد بره سرکار تا دم در بدرقش میکنی و بعدا میای منو بیدار میکنی، با دوتا انگشتای کوچولوت لپامو میکشی و دستتو بوس میکنی! بعدا هم میگی:بابا....بای باااای... و دستتو به علامت بایبای تکون میدی... منم میفهمم که یعنی بابایی رفت.
الان هم که دارم تایپ میکنم تو خوابیدی و حولتو گذاشتی رو چشمات که تاریک بشه و بتونی بخوابی! البته بابایی برات گذاشت تا بخوابی و بذاری خودشم بخوابه!
جمعه ای که گذشت تولدم بود ١٩ سالم تموم شد و رفتم تو بیست... شمعای تولدمو من و تو با هم فوت کردیم...
خیلی دوستت دارم چیزی به دوسالگی خودت هم نمونده فقط از خدا میخوام همیشه سالم و صالح باشی...
نور نازنینم... من و بابایی عاشقتیم.