دلنوشته 18
امروز صبح من و بابايي برديمت درمانگاه براي گرفتن قد و وزنت.. قدت 78 سانت و وزنت 10 كيلو.... وزنت از ماه قبل تغييري نكرده ولي به قدت 2 سانت اضافه شده... خدارو شكر همه چي رو به راهه و رشدت مشكلي نداره. من و بابايي كلي ذوق كرديم كه قدت بلندتر شده، راه رفتنت هم خيلي بهتر شده طوريكه از وقتي بيدار ميشي تا موقعي كه ميخواي بخوابي همش داري راه ميري!
الان هم كه دارم اين خاطره رو تايپ ميكنم كنترل تلويزيون رو گرفتي و محكم داري ميكوبي رو زمين و كلي ذوق كردي! قربون دختر شادم برم من!
دندونات هم يكي يكي دارن در ميان.. كوچولو و سفيد درست عين مرواريد. وقتي بهت ميگيم: نونو بذار دندوناتو ببينيم، دهنتو باز ميكني كه دندوناتو نشون بدي! فداي اون دهن كوچولوت برم...
كم كم ماه رمضان داره تموم ميشه و داريم از مهموني خداجون برميگرديم خونمون... ديگه بايد با افطار و سحري خدافظي كنيم و بريم صبحونه و ناهار بخوريم...
پارسال اينجور موقعي تو هنوز كوچولوي كوچولو بودي و باهامون غذا نميخوردي... از خدا ميخوام سال اينده تو هم سر سفره بشيني و با دستاي نازنين خودت غذاتو بخوري... الهي ماماني قربون اون انگشتاي كوچولوت بره.
پ.ن1: به دليل اينكه موقع تولدت، عزيزجون ها دوتاييشون باهم كربلا بودن تولد به ايام عيد فطر موكول شد... ايشالا اگه خدا بخواد هرموقع برات جشن گرفتيم چندتا عكس از تولدت ميذارم تو وبلاگ...
پ.ن2: چون عكسهاي آپلود شده بعد از مدتي حذف ميشن من زياد تو وبلاگت عكس نميذارم و همه عكساتو تو البوم جمع ميكنم.... چون تا موقعي كه بخواي اين دلنوشته هاي ماماني رو بخوني همه عكسا از بين رفتن...
پ.ن3:همينجوري فقط خواستم بگم عاشقتم!!!