دلنوشته 24
اینروزا داری مثل یه خواهر بزرگ گل واسه اومدن داداشیت اماده میشی... خیلی هم دوسش داری...
چیزی به اومدنش نمونده، همه لوازمشو اماده کردیم و فقط داریم روزشماری می کنیم. مامانی هم اینروزا خیلی سنگین شده و اصلا نمیتونه بازی هایی که دوست داری رو باهات انجام بده ولی بهت قول میدم همینکه حالم خوب شد جبران همه این روزا رو برات میکنم.
تو زیباترین اتفاق زندگیم هستی... هرچی میگذره بیشتر عاشقت میشم، حتی باور کن احساسم از عشق هم گذشته! نمیدونم اسمشو چی باید بذارم.
زندگیمو خیلی دوست دارم، به دلیل بودن تو و بابای نازنینت که عزیزتر از جونم هستین... ایشالا حسین قشنگمون هم هرچه زودتر به جمعمون اضافه بشه و خوشبختیمون رو تکمیل کنه.
اینروزا شیرین زبونیات بیشتر شده! حرفای خیلی خیلی بانمکی میزنی. که دلم میخواد بخورمت!
دیروز داشتی بهم میگفتی که دوسم داری، دلم میخواست بذارمت تو قلبم و دیگه درت نیارم! همون موقع بهت گفتم میخوام بخورمت... تو هم با معصومیت و جدی بهم گفتی: نمیشه ..! گفتم چرا نمیشه؟ گفتی مگه تو داداشی رو نخوردی؟! چرا داداشیو خوردی؟! منم همینکه داشتم محکم بغلت میکردم بهت گفتم چون خیلی گرسنم بود و تو خونه غذا نداشتیم خوردمش!!
فعلا این خاطرات بانمک رو ازم داشته باش تا بعد... دوستت دارم جیگرممممم