نورنور، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

نور زندگیمون

دلنوشته 10

کم کم 5 ماهتو  هم تموم کردي ... چه زود گذشت.. الان ديگه بزرگ شدي تو چشام نگاه ميکني و ميخندي ... بغلم  ميکني، وقتي ازت دور ميشم گريه ميکني و وقتي بر ميگردم پيشت دست و پاتو سريع تکون ميدي و جيغ ميزني.... ماماني و بابايي هم روز به روز دارن بيشتر بهت دلبسته ميشن.... الان ميفهميم زندگيمون قبل از به دنيا اومدنت هيچ مزه اي نداشت.... تو نمک زندگيمون هستي. گل نازم دوست دارم ۱۳۸۹/۱۰/۱
1 شهريور 1390

دلنوشته 11

۵ ماه دیگه تولدته ۳۰ مرداد. از حالا دارم مقدماتشو اماده میکنم.. میخوام لباسی که قراره بپوشی رو خودم برات بدوزم... مدلهای خیلی قشنگی برات پیدا کردم ... ملوس عین خودت این روزا خیلی شیطون شدی... به همه چی دست میزنی و میخوای با تموم وسایلی که میبینی بازی کنی امروز سیم تلفونو کشیدی و تلفن محکم خورد زمین...!! فدای شیطونیات بشم عسلم. فقط دوتا کلمه بلدی بگی که اونم (نننه.. و .. دن دن) هستن! البته دوتاییشون رو فقط وقتایی که عصبانی هستی میگی..!! داری بزرگتر میشی؛ کنجکاوتر و شیطون تر ... عشق من و بابایی بهت هم روز به روز داره بیشتر میشه. دیروز داشتیم ناهار میخوردیم و تو  تو حال بازی میکردی که یه صدای شنیدیم....گمب!! و بعدشم صدای تو:...
1 شهريور 1390

دلنوشته 8

امروز ساعت یه ربع به یازده صبح بود که بابایی گوسفند عقیقتو اورد خونه. خیلی گوسفند نازی بودَ اروم و ساکت...   حیوونکی خیلی گرسنش بود. کلی نون خشک و کاهو خورد! ساعت ۱ و نیم قصاب اومد و اونو سر برید. که فدای تو بشه. بردمت تو حیاط که گوسفندتو ببینیَ ولی تو انگار همه حواست به درخت انگور خونمون بود. بعدشم که اروم خوابت برد  ۱۳۸۹/۶/۱۲
1 شهريور 1390

دلنوشته 9

این با کلاهی که خودم برات بافتم، درسته يه خورده بزرگه ولي چيكار كنم!! شوق و ذوقم زياده   قربوننت برم كه چه ناز ميخوابي.. درسته عين يه بچه گربه ملوس اين خنده هايي كه ماماني رو كشته و بابايي رو ديوونه كرده قربون دختر نانازي خودمون ۱۳۸۹/۶/۱۲ ...
1 شهريور 1390

دلنوشته 6

ساعت 9 صبح روز چهارشنبه (30 تير) هنوز توي رختخواب بودم كه يه درد خفيفي احساس كردم ... اول زياد جدي نگرفتم گفتم شايد از همون درداي هميشگي باشه، بيخيال شدم و دوباره خوابم برد، ولي بازم همون احساس سراغم اومد. از تخت بلند شدم كه حس كردم خيسم... فهميدم ديگه واقعا داري مياي ... خوشحاليمو در اون لحظه نميتونم توصيف كنم... زود رفتم سراغ تلفن و به ماماني زنگيدم... اينقد خوشحال بودم كه پت پت ميكردم... خودمم نفهميدم چجوري ولي بالاخره به ماماني رسوندم كه نيني گولوي خوشكلم داره مياد. زود اماده شدم و بعد از تقريبا 10 دقيقه ماماني و بابام رسيدن زود رفتيم بيمارستان. ساعت 9 و نيم بود كه رسيديم رفتيم اتاق زايمان، لباسامو عوض كردم و بستري شدم... ماماني هم رفت. ...
1 شهريور 1390

دلنوشته 7

بالاخره سوراخ گوشات کاملا خوب شد گوشواره هاتو گوشت کردیم   گوشواره هایی که ننه واست خریده... خیلی قشنگن خیلی هم به صورت ماهت میان. البته خیلی جیغ کشیدی و نمیذاشتی بابایی گوشواره هاتو گوشت کنه. ولی بالاخره تموم شد .... الان شدی یه دخمل نانازی خوشکل  ۱۳۸۹/۶/۱۲
1 شهريور 1390

دلنوشته 5

امروز رفتم دکتر... انتظار داشتم وقتی بهش میگم نه ماهم تموم شد بهم بگه فردا برو بیمارستان امپول فشار بزن ولی برعکس توقعم بم گفت هنوز تا ده روز باید صبر کنی، اگه تا اون موقع علائم زايمان نداشتي برو بيمارستان... خدايا اين انتظار كشيدن خيلي سخته، از نه ماهي كه گذشت هم سخت تره... انگار هر هفته هفت ساله! ولي با وجود همه اينا خيلي خوشحالم ني ني سالمه و شاد. خدايا شكرت كه اين نعمتو بهمون عطا كردي... شايد ما كه الان داريم بابا و مامان ميشيم درست قدر ندونيم ولي وقتي ميبينم بعضي ها به خاطر بچه دار شدن روز و شب دعا ميكنن و شب و روز ندارن دلم ميگيره. خدايا كمكم كن بيشتر قدر اين نعمتو بدونم. خدا جون: ازت ميخوام به همه اونايي كه عشق ني ني تو دل...
17 بهمن 1389