نورنور، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

نور زندگیمون

دلنوشته 6

1390/6/1 14:33
نویسنده :
461 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 9 صبح روز چهارشنبه (30 تير) هنوز توي رختخواب بودم كه يه درد خفيفي احساس كردم ... اول زياد جدي نگرفتم گفتم شايد از همون درداي هميشگي باشه، بيخيال شدم و دوباره خوابم برد، ولي بازم همون احساس سراغم اومد.
از تخت بلند شدم كه حس كردم خيسم... فهميدم ديگه واقعا داري مياي ... خوشحاليمو در اون لحظه نميتونم توصيف كنم... زود رفتم سراغ تلفن و به ماماني زنگيدم... اينقد خوشحال بودم كه پت پت ميكردم... خودمم نفهميدم چجوري ولي بالاخره به ماماني رسوندم كه نيني گولوي خوشكلم داره مياد.
زود اماده شدم و بعد از تقريبا 10 دقيقه ماماني و بابام رسيدن زود رفتيم بيمارستان.
ساعت 9 و نيم بود كه رسيديم رفتيم اتاق زايمان، لباسامو عوض كردم و بستري شدم... ماماني هم رفت.
همش داشتم به تو فكر ميكردم ... دلم ميخواست زود بياي تا بغلت كنم...
ساعت تقريبا 10 بود كه بستري شدم... تو اتاق فقط من بودم و يه كيش!! ميگم هم كيش چون اونم 17 ساله بود!
از ديدن همديگه خوشحال بوديم... ديگه اونجا تك نبوديم!
اونجا مشغول گپ زدن شديم تا اينكه دردم زياد و زياد تر شد... تا ساعت 7 عصر!
ديگه تقريبا رسيده بودي... ساعت 7و نيم به دنيا اومدي... گلم رسيدنت مبارك.

ساعت هفت و نيم عصر روز چهارشنبه، 30 تير 1389

 

4 روزگي نور

۱۳۸۹/۴/۳۰

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نيم ساعت بعد از به دنيا اومدنت منو به بخش منتقل كردن. ساعت 8و نيم ماما با 3 كوچولو اومد تو اتاق. تورو گذاشت تو بغلم، اولين بارم بود كه مي ديدمت... خيلي كوچولو بودي.. از نگاهت معصوميت ميباريد... ولي بيشترين چيزي كه توجهمو جلب كرد و منو به خنده واداشت اين بود كه تو از بس گرسنه بودي داشتي استين لباستو مک ميزدي...!!
به صورتت نگاه كردم، كپي باباتي! خوش به حال بابايي.
روز بعد ساعت 1 ظهر مرخص شديم، باباييت با مامان و باباي خودم اومدن دنبالمون و رفتيم خونه ...
چه زود گذشت... امروز تو 31 روزه هستي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

روجا
19 اردیبهشت 90 9:17
خدا دختر نازت باتون نگه داه ان شاا.. هميشه در زندگيت مثل نور بتابه


خيلي ممنون از لطفتون عزيزم
موفق باشين
مهدیه
30 تیر 92 16:11
میتونم خاطره ی زایمانتون رو به وبلاگ خاطرات زایمان مادران انتقال بدم؟ اگه موافقید برام کامنت بذارین!