دلنوشته 8
امروز ساعت یه ربع به یازده صبح بود که بابایی گوسفند عقیقتو اورد خونه. خیلی گوسفند نازی بودَ اروم و ساکت...
حیوونکی خیلی گرسنش بود. کلی نون خشک و کاهو خورد!
ساعت ۱ و نیم قصاب اومد و اونو سر برید. که فدای تو بشه.
بردمت تو حیاط که گوسفندتو ببینیَ ولی تو انگار همه حواست به درخت انگور خونمون بود. بعدشم که اروم خوابت برد
۱۳۸۹/۶/۱۲
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی